بُگذشت ز قلب من و بِگرفت زرم را
دل بر دگران داده و بِشكست پرم را
مي گفت كه كار من از آغاز غلط بود
بشكست دل خسته و چشمان ترم را
هيچ از غم عشق و دل و دلدار ندانست
از معجزه ي لحظه ي ديدار ندانست
يك شب ز هوايش گذرم بود ولي حيف
هيچ از شب و معشوقه ي بيدار ندانست
هر لحظه دل و ديده ي او در هوسي بود
هر شب ز پي همدمي و هم نفسي بود
روي و رخ خود، در حَرَم ماه بياراست
هر لحظه به تزوير، در آغوش كسي بود
عشقي به سرش بود ولي سردتر از مرگ
رَختي ز برش بود ولي چون تن بي برگ
اميال پليدش، ز تب عشق جدا بود
لبريزِ هوس بود ولي بي دل و بي رنگ
بي دلهره از روشنيِ شمع جدا شد
از حادثه ي عشقِ دلي زار رها شد
در خاطر سردش دل معشوق نگنجيد
در راهِ هوا و هوسي تلخ فدا شد
..............
يه كم قديميه طرز بيان شعر
آبان 85
... اسماعيل رضواني خو ...